رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

آمدن فیتیله ها

سلام به همگی  چند روز پیش تو خیابون رها بنر برنامه فیتیله ها رو دید ، یکدفعه جیغ زد گفت وای مامان جون فیتیله ها ، سر از پا نمی شناخت ، آخه همیشه وقتی این برنامه یا برنامه عمو پورنگ رو تو تلویزیون می بینه ، می گه بریم اونجا پیش عموها ، وقتی گفتم عموها می خوان بیان پیشت خیلی ذوق کرد ، پرس و جو کردم و براش بلیت خریدم ، از چند روز پیش منتظر امروزه که بره عموهای فیتیله رو از نزدیک ببینه ، وای که چقدر دنیای بچه ها کوچیک  و قشنگه  امروز قراره با دیانا دختر خاله اش ، که اون هم عاشقه این برنامه هست ، بره ، فکر کنم به این دو تا وروجک خیلی خیلی خوش بگذره  ...
22 مرداد 1393

چند روز تعطیلی عید فطر

سلام  به همگی این چند روز تعطیلی  عید فطر به خاطره شغل بابایی نتونستیم بیرون بریم ، ولی خوب بعدازظهر ها سعی می کردم بیرون ببرمت ، یه روز پارک ، یه روز پیاده روی و یه روز هم من شام پیتزا درست کردم ، و وسایل رو جمع کردم با بابایی و تو دخمل خوشگلم و البته نی نی کوچولو که تو دل مامانی هست رفتیم بیرون ، به تو که خیلی خیلی خوش گذشت ، آخه آنجا تاب و سرسره بود و حسابی بازی کردی ، بنده خدا بابایی دیگه خسته شده بود  ولی بخاطره تو جیگر بلا ... البته خانم خانم ها اصلاً پیتزا نخوردی ، نمی دونم چرا ؟؟ آخه خیلی خوشمزه شده بود فردا آن  روز باز به من گفتی مامان جون باز دوباره یه پیتزای خوشمزه  دیگه درست کن بریم پارک ، و من گ...
12 مرداد 1393

خونه مامان جون

سلام به همگی  و دختر گل گلاب خودم پنج شنبه 2 مرداد ماه رفته بودیم افطار خونه دایی جون علی ، همه بودن ،حسابی با دیانا بازی کردی  ، آنقدر سرگرم بازی بودی  که غذا خوردن رو فراموش کردی سر افطار همش می آمدم  دنبالت که یه لقمه غذا دهانت بدم ، آخر شب رفتیم خونه خاله جون زلیخا ، آخه بابایی چگر گرفته بود  می خواستیم تو حیاط  خونه خاله جون درست کنیم  ، شما که هیچی نخوردی ، شصتم باید خبر دار می شد که یه چیزت هست ، آخر شب بهم گفتی حالم بده و  زود خوابیدی ، ساعت 5 صبح بود که دیدم  تو خواب ، حالت بهم خورد ، لباسها و ملحفه ها رو عوض کردم ولی باز ساعت 7 صبح دوباره و یکبار دیگر هم ...  ...
4 مرداد 1393
1